کودکی
چشمهایت را ببند به دوران کودکیت برگرد بچه که بودی از زندگی چه میدانستی؟ نگاهت معصوم بود، و خنده های کودکانه ات از ته دل، بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات . بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت، دوست داشتنت پاک و بی ریا بود، و بخشیدنت با رضایت ، چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد، و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی ! چه شد؟ بزرگ شدی؟؟ نگاه معصومت سردرگم شد، و خنده هایت از سر اجبار، اگر حسود ن...